۱۳۹۰/۰۴/۳۱

تولوز سر بریده!

نصف شب از گرما از خواب بیدار شدم. رفتم آبی به صورتم زدم و آمدم به اتاقم، دیدم که کنار رختخوابم نشسته. معمولا در چنین مواقعی باهاش بازی می‌کنم ولی این دفعه، همچین خوابم برد که نگو.
خواب دیدم می‌خواهم بروم مسافرت. تولوز را گذاشتم توی چمدان. داشتم زیپ چمدان را که می‌بستم، یک مرتبه دیدم سر و صورتش خونیست. سریع بغلش کردم دیدم کله‌اش از وسط (افقی) دو نیم شده. مثل در قوری. از توی کله‌اش هم همینطور آب است که می‌آید بیرون. سریع رفتم از خونه بیرون که یک کاری کنم. آمبولانس بیرون منتظر بود! تمام آب کله‌اش تمام شده بود. پرسیدم مُرد؟ گفتند نه، داره نفس می‌کشه. پرسیدم میشه من کله‌اش را ببندم اینقدر آب ازش نزنه بیرون؟! گفتند ما چسب نداریم!!
بیدار شدم. دیدم کنارم نیست. اینقدر با عجله از جا پریدم که کله‌ام خورد به در، بعد عقب عقب رفتم افتادم زمین! 
به گمانم من و تولوز یکی شده‌ایم!

۱۳۹۰/۰۴/۲۴

من ِ بی رحم

انرژیش فوران زده بود و مدام داشت می‌دوید و بپر بپر می‌کرد. توی این تند دویدن‌هایش، زد و پیاله‌ی شکر را از روی پیشخوان انداخت پایین و شکاند! جارو برقی را برداشتم که تمیز کنم. 
همیشه از صدای جارو برقی می‌ترسید و می‌رفت یک گوشه‌ای و نگاه می‌کرد. همینطور که داشتم جارو می‌کردم، گاهگداری هم دسته‌ی جاروبرقی را بلند می‌کردم و اون هم می‌ترسید و «هَـ‌» می‌کرد. یکی دو بار هم دسته را نزدیکش بردم و او، شروع به دعوا و جنگیدن کرد و اخر سر هم پرید رفت روی یخچال.
کارم که تمام شد، صندلی گذاشتم و رفتم که بغلش کنم. دهانش کف کرده بود. روی یخچال را کلی «خیس» کرده بود.
از کجا چنین خوی وحشیگری را یافته‌ام؟

۱۳۹۰/۰۴/۲۱

تولوز مظلوم!

از ساعت 7 صبح تا ده و نیم شب بیرون بودم. توی این گرما و ترافیک و کثافت. اومدم خونه. چند دقیقه‌ای با مشارالیه شوخی و بازی کردیم و آمدم در اتاقم و در را بستم!
حتی نکرد کمی عرّ بزنه! آی دلم سوخت. آی دلم سوخت