۱۳۹۰/۰۴/۲۴

من ِ بی رحم

انرژیش فوران زده بود و مدام داشت می‌دوید و بپر بپر می‌کرد. توی این تند دویدن‌هایش، زد و پیاله‌ی شکر را از روی پیشخوان انداخت پایین و شکاند! جارو برقی را برداشتم که تمیز کنم. 
همیشه از صدای جارو برقی می‌ترسید و می‌رفت یک گوشه‌ای و نگاه می‌کرد. همینطور که داشتم جارو می‌کردم، گاهگداری هم دسته‌ی جاروبرقی را بلند می‌کردم و اون هم می‌ترسید و «هَـ‌» می‌کرد. یکی دو بار هم دسته را نزدیکش بردم و او، شروع به دعوا و جنگیدن کرد و اخر سر هم پرید رفت روی یخچال.
کارم که تمام شد، صندلی گذاشتم و رفتم که بغلش کنم. دهانش کف کرده بود. روی یخچال را کلی «خیس» کرده بود.
از کجا چنین خوی وحشیگری را یافته‌ام؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر