نصف شب از گرما از خواب بیدار شدم. رفتم آبی به صورتم زدم و آمدم به اتاقم، دیدم که کنار رختخوابم نشسته. معمولا در چنین مواقعی باهاش بازی میکنم ولی این دفعه، همچین خوابم برد که نگو.
خواب دیدم میخواهم بروم مسافرت. تولوز را گذاشتم توی چمدان. داشتم زیپ چمدان را که میبستم، یک مرتبه دیدم سر و صورتش خونیست. سریع بغلش کردم دیدم کلهاش از وسط (افقی) دو نیم شده. مثل در قوری. از توی کلهاش هم همینطور آب است که میآید بیرون. سریع رفتم از خونه بیرون که یک کاری کنم. آمبولانس بیرون منتظر بود! تمام آب کلهاش تمام شده بود. پرسیدم مُرد؟ گفتند نه، داره نفس میکشه. پرسیدم میشه من کلهاش را ببندم اینقدر آب ازش نزنه بیرون؟! گفتند ما چسب نداریم!!
بیدار شدم. دیدم کنارم نیست. اینقدر با عجله از جا پریدم که کلهام خورد به در، بعد عقب عقب رفتم افتادم زمین!
به گمانم من و تولوز یکی شدهایم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر